وساجا با تعجب میگه چطور ی یه کی که اهل کوگوریو است بخواد از شاه خودش انتقام بگیره؟موهیولم میگه اون کسایی که دوستشون دارم رو کشته و دیگه شاه من نیست و وساجا میگه بیان موهیولو ببرن و رئیس و دستیارش میان و وساجا میگه نظرت چیه؟ و دستیاره میگه بهش نمیاد دروغ گفته باشه...

 موهیول میره تو زندان و مارو با بغض میگه چیزیت نشده و مووهیولم میخده و مارو میگه کجاش خنده داره و موهیول مگه هنوز کارایی دارم که باید انجام بدم"پس چرا باید بمیرم و نگران نباش(دخترا اگه قیافشونو ببینن سر احساسات گریه میکنن)...

تو شب یه کی که زندانیه میاد یواش به موهویول میگه منم اهل کوگوریو هستم و بیا با کمک هم فرار کنیم و اقا موهیول ایتا هم نقشه میکشن و موهویل خودشو دوباره میزنه به موش مردگی که انگار میخواد بمییره (خدا نکنه...) و مارو میاد به نگهبانا میگه و اونا هم میان تو و اقا موهیول و مارو اون یارو اینا رو میزنن و فرار میکنند...

تو وسط راه اون یارو میاد میگه باید سریع سمت کوگوریو بریم و موهویل میگه ممنون ولی ما نمیام و می میریم و اون یارو میگه صبر کنید و من به اردوگاه اشباح سیاه نفوذ کردم و من جاسوسو کوگوریوئم و اگه با هم به شاه این خبرو بدیم بهمون پاداش خوبی میده  که موهیول سریع میاد یقشو میگیره و اون میگه چیههههه؟و موهیولم میگه اون دیگه شاه من نیست و زود از جلوی چشمم دور شو تا نکشتمت و میخوان برن که اون یارو میگه چون به شاه توهین کردید این توهینتو بی جواب نمیزارم و  میاد مارو رو میزنه تو سینش و میفته مینه و موهیولو دقیق میزنه رو زخمشکه مارو میاد از پشت گردنشو میگیرهو موهیول میاد رو هوا یکی میزنه تو سینش  و میخوابونش زمین و تا میتونه میتونه میزنه تو دهنش  و دهنشو پر از خون میکنه که یه دفعه اشباح سیاه میریزن و میگن صبر کنید و موهویول و مارو هم  بد تو تعجبن  و ترسیدن(این یارو رو وساجا فرستاده تا بفهمه ایا واقعااااااا موهیول از یوری متنفر یا نه)...

صبح تو اردوگاه اشباح سیاه جلوی موهیول و مارو غذاهای عجیب و غریب گذاشتن(همه غذاهای خوب برای ایناااا!!!!)و مارو خیلی باحال میگه ایا این اخرین غذایی که میخوریم؟؟و وقتی که میخواستن مسمومون کنن هم اینطور بود...موهیول میره سر میز غذا و مثل ندید بدیدا غذا خوردنو شروع میکنه که مارو میگه چه کار میکنی؟؟و موهیول میگه فعلا اگه میخوای زنده بمونی  فقط بخور که مارو هم میاد و اونم مثل ندید بازیا غذا میخوره و خوشحاله...که یه زن میاد و دو دست لباس اشباح سیاه رو میزاره اونجا و میگه بعد از غذا خوردن اینا رو بپوشید و اونا هم تعجب کردن...(مگه دولت تسو به کسی همینجوری غذا میده اخه!!!!!!!)...

موهیول و مارو با بقیه اشباح دارن میرن که موهیول و یئون همو میبینن و در حال راه رفتن به هم احترام میزارن و رد میشن(چه دختر خوبی با این که شاهزاده است احترام میذاره و لی دخترای حالا....)...

 این ماروی بامزه داره به موهیول میگه غذا رو ول کن این لباسا چیه که تنمون کردن و نقششون چیه؟و به نظر نمیرسه بخوان بکشنمون که وساجا میاد و میگه از این به بعد تعلیم میبینید که یکی از اشباح سیاه بشید که موهیول ومارو با هم بد تعجب میکنن که وساجا میگه اگر تمرینا و ازمایشات رو پشت سر نذارید بازم سم روتون ازمایش میکنن و اگه میخواید زنده بمونید یک شبح سیاه بشید(موهیول امیدش زندهد شده ولی مارو میترسه)...

قلعه ی گوانگ نایی

سریو میاد پیش یوری و میگه که منو صدا کردید؟ و یوری هم انگار میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه وسریو میگه من میدونم چرا منو احضار کردید و من از اهداف شما پیروی میکنم(یوری میخواد سریو با رئیس قبیله ی گیسان عروسی کنه به خاطر اهداف سیاسی)و یوری هم میگه ممنو از اینکه منو درک میکنی(سریو ناراحتی تو صورتش معلومه)

دستیار سریو میاد و بهش میگه واقعا میخواید با فردی از گیسان عروسی کنید و مگه نمیدونید چه ادمهای وحشی اونجا هستند و اونم میگه تنهام بذار...

بائی گوک "میونگ و سانگا جمع شدن و بائی میگه اگه قدرت شاه یوری همینجوری زیاد شه حتی ممکنه با بویو وارد جنگ شه و سانگا هم میگه تو یک سال اون قدرتشو  انقدر زیاد  کرده  که قدرتش بتا بویو برابری میکنه  و ما یوری  رو دست کم گرفته بودیم که بائی میگه ما باید ترتیبی بدیم که شاهزاده یوجین با کسی از قبیله ی ما ازدواج کنه و سانگا هم میره تو فکر...

 تو اردوگاه اشباح سیاه همه اشباح هستن و رئیسه میاد از اون بالا و به دوجین میگه به اونها بگو چطور بایدیک شبح سیاه بشن و دوجین میگه اول با شمشیر شروع میکنیم و باید تمام زبانهای کشورها را یاد گرفت و  باید شبحی باش که حتی بتونی خودت رو هم فریب بدی  ورئیس به موهیول و مارو میگه حالا برگردید که موهیول مقابل دوجین(بدون ترس) و مارو(یه کم ترسیده)جلوی مانگ گوانگ(از این به بعد بهش میگم مانگ)(همون جاسای سریال جومونگه)میفته و رئیسه میگه از ان به بعد زندگیتون دست خودتونه...

شب یه سوت بلند تو اردوگاه زده میشه و همه سریع بیدار میشن جز این موهیول و مارو و دوجین میگه بلند شو یکی دیگه به مارو میگه بلند شو "و فکر کردی همیشه میشه خوابید؟؟؟؟و موهیول و مارو هم با بدبختی میرن....

تو بیرون رئیسه به همه میگه که باید ازمایش کنیم که شما میتونید یک شبح باشید یا نه و خودشون با اسب سریع دارن میرن و ایتن اشباح سیاه هم میدون...

موهیول تو راه از دوجین میپرسه تا کی باید بدویم ؟و اونم مگه انرژات رو برای حرف زدن هدر نده و فقط ادامه بده...

بلاخره بعد از سه روز پشت سر هم دویدن تو یه جا رئیسه و دستیارش وایمیسن و اشباح هم مثل جنازه میفتن روی زمین و رئیس میگه تلاشتون رو برای  3 وز پشت سر هم دویدن تحسین میکنم اما تمرین اصلی الان شروع میشه که باید راهی که اومدید  تو 2 روز برگردید!!!!!!و مارو میگه مگه....این..امکان داره؟؟اونم میگه بله و به موهیول و مارو میگه اگه میخواید زنده بمونید باید این کارو کنید و حتی خواب فرار کردنم به سرتون نزنه که کسایی که دنبالتون هستن میکشنتون....و به همه میگه شروع کنید و مارو رو به زوری مانگ بلند میکنه و دوجینم میاد دستشو میزاره رو شونه ی موهیول و میگه بریم.....


دوجین و موهیول ازدریا زدن و دارن میرن....

مارو هم تو راه از نفس افتاده و داره ریه میکنه و میگه من نمیتونم بیام و منو بکش که مانگ شمشیر و در میاره میزاره رو گردن مارو و میگه اگه نیای با من کشته میشوی و مارو هم گریش گرفته دیگه...

وساجا اومده و مپرسه هنوز کسی نرسیده؟؟اونا هم میگن نه.یئون از اون میپرسه چطور راهی که تو 3 روز رفتن تو 2 روز برگردن؟؟؟!!!!وساجا هم میگه این جز تمرینات اشباح سیاهه که باید این چیزا رو تحمل کنند که یه دفعه دوجین در حالی که موهیول زیر بغلشه میاد تو و میگه ...ما ..رسیدیم و وساجا هم میگه کمی استراحت کنید(تازه کمی!!!!!)که یئونم میره...

همه اومدن تو و میخوان دروازه رو ببندن  که مانگ میگه ص..بر...کنید و میاد و در حال که مارو رو پشتشه اونو میندازه زمین و خودش میره و مارو هم با بدبختی میره....

دوجین به موهیول میگه من سالها این تمرینها رو تحمل کردم اما هرگز ادمی مثل تو ندیدم که(خیلی نفس میزنن.فکر کنید 5 روز نخوابی و همش بدوئین)که موهیول میگه باید هنوزم این کارو کنیم و دوجینم میگه ماهی یک بار(یا امام حسین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)که دو تا شون میفتن رو زمی و یئونم داره میبینشون....

یئون اومده تو اردوگاه اشباح سیاه و داره به اونها زبانهای کشورهای مختلفو یاد میده....

می یو اومده و به یوری میگه که تا کی میخواین این کشور ولیعهد  نداشته باشه یوری هم میخواد میره و میگه هر وقت وقتش بسه ولیعهد رو معرفی میکنم و میره و یوجینم میگه مادر نمیدونید امروز سالگرد مرگ هومیونگه؟؟؟؟و عالیجناب ناراحته و خودشون هر وقت مناسب بدونن ولیعهدو معرفی میکنن...

یوری داره با همراهاش(زیادن)میره و بائی هم ازبالا نگاه میکنه و سانگا میاد و میگه کجا میرن و اونم میگه امروز سالگرد مرگ هومیونگه و دارن به سمت معبد میرن....

می یو ناراحته کهشاه یوجینو به عنوان ولیعهد اعلام نکره که بائی میگه من به شاه میگم و جاینگرانی نیست که سانگا از اب گل الود ماهی میگیره و میگه چطوره درباره ی ازدواج شاهزاده یوجین فکری کنید و بائی هم میگه که ما تو قبیله ی خودمون زنهای خوبی و داریم(همشون مثل خودتون اشغال) و ایا شما مایلید شاهزاده با یک از اونا ازدواج کنه که می یو هم میره تو فکر...

یوری با همراهانش تو راهن که یه دفعه یکییه تیر سمت وری پرتاپ میکنه که تائی سریع خودشه میندازه جلوی تیر(این فردین واقعیهههه هاااااااااا)و میفته زمین و تیرو برمیداره که اونا هم همشون میان و میجنگن و سربازا هم جلوشون وایمیسن که یه زنی یه شمشیر پرت میکنه سمت یوری و یوری جا خالی میده و دائی بو هم میگه شاه نترسید و خودش میره و اون زنو رو شکست میده و شمشیرشو میزاره رو گردنش و دائی داد میزنه که همه شمشیرشونو بندازن و اونا هم به اجبار میندازن و تائی میگه همشونو بکشین که یوری میگه صبر کنید....ومیاد و میگه نقابشونو کنار بزنید که اقا این زنه های اپه و اونم گیو و یوری با تعجب میگه تو های اپی؟؟!! که های اپ میگه شاهزاده هومیونگ مارو اینجا فرستاده که یوری تعجب میکنه که نکنه هومیونگ زنده است و های اپ میگه ما اومدیم از سرنوشت شوم اون انتقام بگیریم...

تو قصر های اپ و گیو دستشون بسته است و دائی بو داره بهشون میگه ایاشما واقعا فکر میکنید که شاه  "شاهزاده رو سمت مرگ فرستاد؟؟گیو هم میگه که من خودم دیدم شاهزاده با سربازای کوگو سمت بویو میرفت که دائی بو میگه من خودم دیدم شاه میخواست تا اخریت لحظه از شاهزاده محافظت کند اما دیر شده بود که های اپم میگه ما باور نمیکنیم و گیو میگه پس دیگه چرا به بائی گوک دستور داده بود که همراه های شاهزاده رو بکشه که ما هم جز اوا بودیم و دائی بو تعجب میکنه...

دائی بو همه قضیه رو به شاه میگه....

بائی میاد و یوری ازش میپرسه تو همراههای هومیونگ رو وقتی میخواست شاه تسو رو بکشه یادته؟؟که بائی هم که میفهمه یوری از قضیه بو برده میگه نمیگه من همه ی اونا رو کشتم و یوری میگه مگه من گفته بودم؟؟؟بائی هم میگه انا متونستن مشکلاتی به وجود بیارن که یوری میگه من چطور با روح هومیونگ روبه رو شم(ولمون کن داش.روح کیلو چنده؟؟)و بائی هم میگه از این خدمتکارتون راضی باید و یوری هم میه همه ی تصمیمات به خاطر قبیله ی بیریو نبوده؟؟؟؟؟که بائی میگه چطور متونید چنین چیزی بگید و یوری میگه برو بیرون...

بائی ناراحته و انگار به فکر انتقامه(چه قر عقده ای.داییم که رفته بود کره میگفت همشون مهمون نواز ولی بد کینه ایند و اگر بخوان انتقام بگیرن ولت نمیکنن)

تو اردوگاه اشباح سیاه همه دارن با شمشیر تمرین میکنن(مثل این وحشیا)که مارو که داره با مانگ میجنگه مانگ واقعی میزنه تو دستشو مارو میفته و موهیول که در حال مبارزه با دوجینه تا مفهمه میاد و به مارو میگه تو خوبیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟که مارو با گریه میگه اره و موهیول به مانگ میگه تو خیلی داری زیاده روی میکنی و اونوم میگه با من بودی؟؟(حالا مگه تو کی هستی؟؟؟)و موهیولم میگهاره لعنتی و میرن با هم تا بجنگن...

همه وسطو خالی کردن و این دو تا هم با هم میجنگن که موهیول یکی میزنه تو سینه اون که رئیس میاد و میگه صبر کنید....

دارن موهیول و دوجین رو برعکس به بالای یه چوب که باطناب پاشونو بستن اویزون میکنن و بهشون میگن که به خاطر(دیگه چرا دوجین؟؟؟)اینکه تخلف کردید باید تا فردا صبح همین جوری باشید(ادمو 5 دقیقه بر عکس کنن خون به مغزش نمیرسه و دیوونه میه این یارو میگه 1 روز!!!!!!!!!!!!1)....

شب بلاخره این دوتا یه چی به هم میگن و موهیول میگه متاسفم که دوجین حرف همیشگی منو میگه که مگه"قویتر باش"قوی و قوی تر باش اگر از کسای که دوستشون داری محافظت کنی وگرنه فقط به نامیدی میرسی...یئون هم داره از دور این دوتا رو میبینه....

(صبح)موهیول خوابه و دوجینم بیداره که یه دفعه طنابا پاره میشن ویان دوتا میفتن زمین و رئیس میگه به درمانگاه برید و وضعیت خودتونو بررسی کنید و بعد به تمرین بیایید...

یون داره اینا رو بررسی میکنه که به موهیول میگه نبض تو هچ مشکلی نداره و با خنده میگه به نظر نمیاد طوریت باشه که دوجین میگه اون سم رو تحمل کرده و به نظر نمیاد برایش مشکلی باشه....رئیسه میاد تو  یئون به اینا میگه بخوابید و به رئیسه هم از دروغ میگه حالشون بده و نمیتونن بیان سر تمرین که رئیس میره.دوجین میگه چرا دروغ گفتی و یئونم میگه میتونی کمی استراحت کنیو در واقع این به خاطر خودم بو کهبا هم بریم بیرونو از وقتی اومدم به این کمپ همه چی کسل کننده بو که همشون(موهیول"دوجین"یئون)خندشون میگیره(البته کم).

همه افراد تو کمپ دارن میرن بیرون و یئونم که اومده گزارش بگیره.میره و اون چیزی که با خودشون میخوان ببرن رو میار و به موهیول و دوجین میگه بریم و دوجینم خندش گرفته و میرن(کارای زناست دیگههههه)...

همشون کنار یه دریاچه اند و یئون داره میگه من خیلی احساس خوبی دارم و دوجینم میگه اره و بعد دوجین از موهیول میپرسه زندیگیت تو کوگوریو چطور بود؟؟؟موهیولم میگه تزئین کننده بودم و یئون سریع میپرسه کجا که موهیول هیچی نمیگه و یئون میگه میتونی نقاشی منو بکشی؟؟؟موهیولم میگه من هنوز ماهر نیستم و یئون میگه من به تو وقت دادم که راحت باشی ولی تو اینکارو برای من نمیکنی و دوجینم میگه حتما باید بهت پاداش بدیم؟؟و اونو براش بکش....

دوجین خوابیده و موهیولم نقاشی یئون که نشسته رو میکشه و یئون میگه اسمت گفتی موهوله و اونم میگه اره و یئون میگه چه اسم عجیب و غریبی!!!این اسمو برات پدرت گذاشته یا مادرت که موهیول مگه من....هنوز...اونا رو ندیدم و دوجین و ئون هم یه حالتی میشن....

تسو ناراحته که چرا نماینده ی ژین درخواست ملاقات با اونا رو رد کرده و به ساگو میگه که تماممممممم ارتش رو احضار کنید که ساگو میگه  خشمتونو اروم کنید"اگر این کارو کنیم کوگوریو که تسو میگه یعنی میخوای بگی که یوری میخواد به ما حمله کنههههه و اونم میگه شما باید بدونید که چرا یوری با اونا هم پیمان شده و تازه شاهزاده سریو رو هم به گیسان فرستاده که تسو مگه چطور"چطور بویوی قدرتمند(غلط کرده)به این روز افتاده و میگه وساجا رو صدا کنیددد....

ماهوانگ خیلی خوشحاله و  گونگ چان میگه چی شده و اونم میگه حالا شاهزاده یوجین داره ولیعهد میشه و شاه هم به من قول پاداش داده و حالا میتونیم تمام پولی که تو بویو از دست دادیم برگردونیم و خیلی خوشحالن دیگه....

یون هوا(خدمتکار یوجین)برای یوجین یه نوشیدنی اورده و یوجین میگه میل ندارم و میدونی من چه حسی دارم؟؟من میترسم(بچه ننههههههههه)و تمام ولیعهدای کوگوریو مردم و دوست داشتم الان یه صنعتگر بودم که م یو میاد و میگه چی پچ پچ میکنید و یه سیلی به یون هوا میزنه و میگه چرا میخوای شاهزاده رو گمراه کنی؟؟؟(این بدبخت چه کار کرده)که یوجینم میگه مادررررر و می یو به یون هوا میگه اگر این حرفا به بیرون درز کنه تو کشته میشی و بعد بهش میگه برو....و بعد مامان میاد و مثل این بچه ننه ها دستشو میگیره و میگه که چرا میخوای منو اذیت کنییییی...و ه من اعتماد کن.

اینم قیافه ی یوجینه .البته واقعیش.تو سریالم فقط لباسش فرق میکنه وگرنه قیافش  و موهاش همینه.

 

ماهوانگ اومده پیش یوری و میگه شما نمیخواید در رار کارهای من بهم پاداش بدید؟یوری هم با خنده میگه که من میدونم تو قبلا با سانگا و شورا توطئه کردی و سانگا هم کف کرده که یوری چجور فهمیده میگه شما نمیتونید کار منو که یک تاجرم با اون مقایسه کنید که یوری میگه من از کسیایی که راحت به ادم پشت کنن بدم میاد که سانگا میگه یعنی کارهای من...هیچییییی که یوری میگه یه جور میگه این بدترین اتفاق تو عمرته که یه دفعه تائی همراه های اپ و گیو میاد و سانگا اونا رو میبینه و خیلی تعجب میکنه که یوری میگه مگه شبح دیدی؟و اونم میگه نه و یوی میگه پس برو...یوری به هااپ من میخوام با تو مشورت کنم. میگه من بعد از مرگ هومیونگ به تنهایی این کشورو قدرتمند کردم و حالا طوریه که ما میتونیم در مقابل بویو هم باستیم و من میخوام که کسی از طرف من مشاور خردمندانه ای باشد که میگه قبول میکنی؟و اونم میره تو فکر...

رئیس میاد و به موهیول و مارو و دوجین و مانگ میگه که ماموریتتون حالا شروع شده و دوجین ماموریتو رهبری میکنه...

موهیول تو اه به دوجین میگه باید چی کار کنیم و دوجین میگه ماموریت ما کشتن لرد قلعه ی یونگول هست و این منطقه کوگوریو و به بویو وصل میکنه و خیلی مهمه و ما باید اونو بکشیم و کنترل قلعه رو به دست بگیریم...

میرن تو قلعه و مامورای در رو با تیر میکشن و وارد جایی که لرد هست میشن و میبینن که کسی نیست و میرن بیرون که همه جا محاصره شده و لرد میگه مشیرتونو بندازین که دوجین تا میندازه بقیه هم میندازن...

تو زندان مانگ رو که شکنجش میکنن صداش میاد و مارو ترسیده که دوجین چند تا قرص گوله ای در میاره و میگه اخرین باری که یه شبح سیاه رو دیددم تو این موقعیت خودشو کشت و خود اونو میخوره و موهیولم با تردید و بر میداره و مارو هم با گریه بر میداره و همشون میخورن و میفتن و....

صبحه....و موهیول و مارو و دوجین رو یه تختن که موهیول بیدار میشه!!!!!!!!!!!و یئون میگه که خوب خوابیدی که بعد میگه من فکر نمیکردم مابیسان(دارویی که بیهوش میکند.انگار که فرد مرده)انقدر موئثر باشد که دوجین و مارو هم بلند مشه.مارو انگار باورش نمیشه که رئیس میاد و میگه تبریک میگم و ما اخرین امتحانتونم با موفقیت گذروندید و دنبالم بیاید که تازه موهیول و مارو میفهمن...

وساجا به موهیول"مارو"دوجین"مانگ  میگه که 10 روز مرسم ولیعهدی تو کوگوریوئه و شما باید نماینده ی ژین رو بکشید و موهیول و مارو هم تعجب میکنن...

یئون میگه منم میخوام به اونا ملحق شم که وساجا میگه حتی فرشو نکن و این حتی برای افرتاد اموزشدیده هم خظراکه و یئونم میگه من مدونم که شاه داره ایمانشتا زمانی که ساگو به تو توهین میکنه از دست میده که وساجا مگه این مهم نیست و من نمیخوام تو رو از دست بدم که یئون میگه من میتونم و تازه برخی از اموزشهای اونا رو دیدم و وساجا هم تو فکره....

دوجین"موهیول"مارو"یئون"مانگ با لباس مبدل تو خیابونای کوگوریوئن که دوجین یاد حرفه وساجا میفته که گفته بود جاسوسای ما خودشو شما رو پیدا میکنن که اونا رو میبینن...

جاسوسه(زنه)میگه نماینده ی ژین رو فردا دائی بوی کوگوریو میاره و به یئون میگه تو با من بیا که دوجین میگه اگه به خطر افتادیت بیاید و به یئون میگه مواظب خودت باش و اونم میگه نگران نباش....

همه نماینده ها دارن به قصر میان که سریو هم با تیریپ گیسانی میاد و میره یوری رو میبینه که میره و بعد از حال و احوال پرسی میگه من فکر نمیکردم به خاطر بیماری فراگیر تو گیسان بیاید و سریو هم میگه من اول نماینده ها رو اینجا اوردم و به دوجین تبریک میگه و می یو هم میگه میشه که همه مسئولیت ها رو به دوش یوجین واگذار کرد(ارهههههههه"""خیلیییییییییییی)که تائی میاد و به یوری میگه که نماینده های ژین به اینجا رسیدند و یوری هم میره و خیلی تحویلش میگیره و میره دستشو میزاره رو شونه هاش و میگه که خوبید و خوشحالم که اومدید(پاچه خواری خودمون)و اونم میگه که شما خیلی مهمون نوازید و دائی بو به اون میگه این شاهزاده یوجینه و به هم احترام میزارن.....

یوجین داره میره که یون ها میه سرورم نرید و یوجینم میگه دنبالم نیا و من میخوام استراحت کنم که دائی بو میاد و میگه نماینده یانگ مائک (ایالتهای کوچک کوگوریو که توسط ژنرالها اویی و ماری در سال 33 متحد شدند)رسیده و عالیجناب گفته خودتون از اونا استقبال کنید و میگه رد نکنید و من میدونم این کارو به درستی انجام میدید...

نماینده که همون دوجینه!!!!!!!میاد و مارو به موهیول میگه شاهزاده یوجین و موهیول میگه نترس و دوجین میگه من اسمم ماچئون هست و اهل یانگ مائک هستم و یوجینم میگه ممنونم که این همه راه اومدید(موهیول و مارو هم کادوها رو گرفتن جلو و سرشون پایینه)و یوجین به این مسئولای جشن میگه جاوشونو بهشون نشون بدید و باهاشون خیلی خوب رفتار کنید و اونا هم میگن چشم و خودش میره(چه بی حوصله)...موهیولم داره به قصر نگاه میکنه....و دوجین و موهیول دارن میرن به اقامتگاهشون که یئون که به عنوان یه خدمتکار رو با یه مکث میبینن و از هم رد میشن...

موهیول میخواد به اقامتگاه نفوذ کنه که یه دفعه یواشکی یوری رو مبینه که همراهاش ترکش میکنن و چاقوشو در میاره و میره جلو و ........که این قسمتم تموم میشه.....بمونید تو کفش

نظر یادتون نره